همیشه لحظه ای هست که هیچ نباشد،
کوچه ای هست که خانه ای نداشته باشد ،
و رنگی که بی رنگتریتن باشد،
اما نباشد!
تن پوش شهر از بارش غزلهای تو ستاره باران می شود...
باور ناباوریهای توست ،که مرا به دیاری هدایتم می کند که سکوت تنها پناهنده ی بی پناه آن است.
این جداره های شب است که خیال تو را از من می رباید
،در گریزهای بی پایانت ،به من باز میرسی ،من که
خاطرات آسمان غبار گرفته ی شهر دیوانگان را در دست دارم
و طرح بی رنگی از خیال چهره ی تو را در دل!
گفته بودی باران غربت هفتمین اسمان است،همان که تنهاترین آبیست!
راستی ،در آواز کلاغان ،این تویی که جانی هزار باره میگیری یا که تنهایی من است؟
تو خود معنای باران بودی در قرنهای قحطی و خشکسالی ...
ورای این نام ،راهیست به جانب دلتنگترین شاعر دنیا،کسی که دیوان شعرش به وسعت یکی تبسم است و
خواندن تو با نام خداییت تنها جرم عاشقانه ی اوست!